در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم را در پس در، تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه ی خلوت ها را بهم میزد
و در پایان همه ی رویاها در بهتی فرو میرفت...
همیشه خودم را در پس یک در، تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود!
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟!